تاريخ : 27 بهمن 1395
| 7:21 | نويسنده : ssبعضی وقتا
دوس دارم پیش خودم اعتراف کنم
به
سنگینی های وجودم!!!
این نوشته ها رو نمی خوام پاک کنم
میخوام ببینمشون و خودم از خودم عبرت بگیرم
دیشب دیر خوابیدم
ساعت تقریبا
2:30 بود
صبح میخواسم
7 بیدار بشم که
مطالعه کنم
اما خوب
خواب
منو با خودش می برد
همین موقع بود که
گوشی"ح" زنگ زد
و من میدونستم که خوابش سنگینه!
و به سختی با صدای
گوشی بیدار میشه!
اما هر چه سعی کردم بلند بشم
بیدارش کنم
نشد ...
این همه سنگینی وجود واقعا طاقت فرساست ...
...
صدای کبوترا صبح
از پشت پنجره میومد
منتظر بودن که برم براشون دونه بریزم
اما بازهم
نتونستم ...
و خوابیدم!
من واقعا دوس ندارم اینقدر
وجود سنگین باشه
و امروز
از خودم
خجالت کشیدم!
دوس دارم پیش خودم اعتراف کنم
به
سنگینی های وجودم!!!
این نوشته ها رو نمی خوام پاک کنم
میخوام ببینمشون و خودم از خودم عبرت بگیرم
دیشب دیر خوابیدم
ساعت تقریبا
2:30 بود
صبح میخواسم
7 بیدار بشم که
مطالعه کنم
اما خوب
خواب
منو با خودش می برد
همین موقع بود که
گوشی"ح" زنگ زد
و من میدونستم که خوابش سنگینه!
و به سختی با صدای
گوشی بیدار میشه!
اما هر چه سعی کردم بلند بشم
بیدارش کنم
نشد ...
این همه سنگینی وجود واقعا طاقت فرساست ...
...
صدای کبوترا صبح
از پشت پنجره میومد
منتظر بودن که برم براشون دونه بریزم
اما بازهم
نتونستم ...
و خوابیدم!
من واقعا دوس ندارم اینقدر
وجود سنگین باشه
و امروز
از خودم
خجالت کشیدم!
نظرات شما عزیزان: